ستاره تنها

کاش مخابرات

یه روز صبح بهت اس ام اس میداد:

مشترک محترم و عزیز ما،

شما قبلا در طول روز فلان شماره رو دویست بار میگرفتی

اس ام اس که حرفش رو نزن،

اینقدر زیاد بود که ما حساب کتابش از دستمون در میرفت

حتی بعضی اوقات اس ام اس هاتون اینقدر خوشگل بود

که برا خودمون سیوش میکردیم

حتی یه شب، ( زمستون بود فکر کنم)، اینقدر حرفای خوشگل خوشگل میزدین و ما هم هی گوش میدادیم

که پای تلفن خوابمون برد،

یادمون رفت بقیه پول تلفن شما رو حساب کتاب کنیم

حالا مشترک محترم و عزیز،

چی شده که این روزا دیگه خبری ازت نیست؟

چیزی شده؟

چرا اون شمارهه رو دیگه نمیگیری؟

یه اس ام اس خالی هم حتی نمیدی

منِ مخابرات، اون دوره رو باهاتون زندگی کردم، حقمه که بدونم

+نوشته شده در 30 / 1 / 1392برچسب:,ساعتتوسط جوانه | |


دنيا كوچيكه و عشق تو ، بزرگ

دستهاي من كوچيكه و قلب تو ، بزرگ

چشمهاي من كوچيكه و آسمون دل مهربون تو ، بزرگ

اشكهاي من كوچيكه ولي غربت تو ، بزرگ

آسمون دل من كوچيكه و ستاره ي عشق تو ، بزرگ

گر چه عشق من كوچيكه و قلبم طاقت غم نداره

اما بدون تا روزي كه نفس مي كشم و زنده ام

عشق زيبا و قشنگت هميشه توي قلب كوچيكم مي  مونه

+نوشته شده در 16 / 11 / 1391برچسب:,ساعتتوسط جوانه | |

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم به دخترک
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد
قطره های اشکش کوچکتر شد
احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
- گریه نکن دیگه , خب ؟
- خب ...
زیبا بود ,
چشمانش درشت و سیاه
با لبانی عنابی و قلوه ای
لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا
- به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود
او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش
امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ,
و من , نه بغضم را شکسته بودم ,
که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد
و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
باید تحمل می کردم ,
حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد
و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان
باید صبر می کردم
- خب , کجا مامانتو گم کردی ؟
با ته مانده های هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همینجا ..
نگاه کردم به دور و بر
به آدم ها
به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت
همه چیز ترسناک بود از این پایین
آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند
بلند شدم و ایستادم
حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را
- نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه
منهم نمی دانستم
حالا همه چیزمان عین هم شده بود
نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا
هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
- ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل
برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد
یک لبخند کوچک و زیر پوستی ,
و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده
قدم زدیم باهم
قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست
آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است
حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,
هدفمان یکی بود ,
من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ,
- آدرس خونه تونو نداری ؟
لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت
- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
- چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
خنده ام گرفت
بلند خندیدم
و بعد خنده ام را کش دادم
آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند
سارا با تعجب نگاهم می کرد
- بلدی خونه مونو ؟
دستی کشیدم به سرش
- راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش
لبخند زد
بیشتر خودش را بمن چسبانید
یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
کاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...
کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
کاش میشد من و ..
دستم را کشید
- جونم ؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
خندیدم
- ای شیطون , ... ازینا ؟
- اوهوم ...
- منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟
خندید ,
- خب , ازون قرمزاشا ...
- چشم
...
هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم
سارا شیرین زبانی می کرد
انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود
- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...
گوش می دادم به صدایش , و جان هم
لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود
سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود
ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی
- خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
- آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم
به همین سادگی
سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد
و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم
چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش
نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندید
خوش بودیم با هم
قد هردومان انگار یکی شده بود
او کمی بلند تر
و من کمی کوتاهتر
و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها کرد
مثل نسیم
مثل باد
دوید
تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش
سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است
مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من
قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود
او گم کرده اش را یافته بود
و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
- ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
صورت مادر سارا , روبروی من بود
خیس از اشک و نگرانی ,
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام
- خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس
سارا خندید
- تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...
هر سه خندیدیم
خنده من تلخ
خنده سارا شیرین
- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟
سارا آمد جلو ,
- می خوام بوست کنم
خم شدم
لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
- تموم شد دیگه
و باز هر دو خندیدیم
نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
لبخند زدم ,
- نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست
- پیداش کنیا
- خب
....
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
- خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید
- چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند
سارا برایم دست تکان داد
سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
داد زد
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که
خندیدم
.....
پیچیدم توی کوچه
کوچه ای که بعدش پسکوچه بود
یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که
هراسان دویدم
- سارا .. سار ... ا
کسی نبود , دویدم
تا انتهای جایی که دیده بودمش
- سارااااااااا
نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان
....
رسیدم به پسکوچه
بغضم ارام و ساکت شکست
حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان
سارا مادرش را پیدا کرده بود
و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم
گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان
....
پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد
باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان
خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند
حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست
من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام
کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند
کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,
خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ....

+نوشته شده در 11 / 10 / 1391برچسب:,ساعتتوسط جوانه | |

میان بن بست کوچه ها :*

 من آنم !

کودکی خسته و تنه

          غلتیده در تلی از خاک

           نه یارای گریه دارم نه فریاد .

من آنم

محروم مانده ز لطف مادر

            دستانم لبریز از مرگ

            خونم آغشته به گرمای خاک .

من آنم !

کودکی رها

              اشک چشمانم غلتیده در خون

              خون پدر در اندامم .

من آنم !

کودکی تنها

             کودکی خسته بر سنگلاخ زمان

             پریشان ز حادثه روزدگار

             دستانم سرد 

            _سرد سرد _

            اندوهم آکنده از بیداد .

من آنم !

کودکی خفته در باد

            گم گشته در نبض زمان

            صدایی پیچیده در گوش خاک ,

            کویر در سینه دارم

            آشنای دیرینه این دیارم .

من آنم !

کودکی آواره در لزره اندام زمین

              بیهوده در جستجوی مادر

              محزون در نیستی پدر

من آنم !

رنجیده از قهر زمان

             گم شده در پیکر خاک

             فلک را به خشم گرفته در چشمان ,

             آهم , به فردای بی آفتاب

من آنم !

کودکی خسته و تنها

          گیسوان پریشان مادر در دستم

          نگاه سبز پدر در چشمانم

          آرمیده بر بستر خاک

آری !

 من آنم !

  کودکی ...

                 میان بن بست کوچه ها !!!


 

+نوشته شده در 26 / 9 / 1391برچسب:,ساعتتوسط جوانه | |

تابوت :

 یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند اطلاعیه بزرگی را درتابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود : " دیروز فردی که همیشه در اداره مانع پیشرفت شما بود در گذشت . مراسم تشییع جنازه فردا ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار میشود . "

در تمام اداره صحبت از این اعلامیه عجیب بود همه ناراحت از مرگ همکار ولی کنجکاو بودند بدانند چه کسی مانع پیشرفت بوده !

فردا صبح همه کارمندان ساعت 10 به سالن اجتماعات رفتند . رفته رفته جمعیت زیاد شد . همه در تفکر بودند و انتظار ... در همان حال نیز فکرهای رنگارنگی از موفقیت هایی که هیچگاه به آنها دست نیافتند و کارهایی که هیچ گاه برای انجامشان اقدام نکرده بودند به ذهنشان می آمد . کارمندان در صفی قرار گرفتند تا برای  ادای احترام به کنار تابوت بروند . وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکشان می زد و زبانشان بند می آمد . درون تابوت آیینه ای بود که هر کس به درون تابوت نگاه می کرد تصویر خود را در ان می دید !

 

+نوشته شده در 9 / 9 / 1391برچسب:,ساعتتوسط جوانه | |

رفتی زمیدان جان من

این دیده ی گریان من

 جانم به لب می رسد

من خسته از غم ها شدم

رفتی و من تنها شدم

جانم به لب می رسد

شعر جدایی ها مخوان

قدری دیگر با من بمان

ارام جان اهسته رو

تاب و توانم برده ای

جان مرا مجنون مکن

قلب مرا محزون مکن

چشمان من پر خون نکن

صبر و قرارم برده ای

ای ماه رخشان شبم من زینبم من زینبم

بین قلب پر تاب و تبم من زینبم من زینبم

از غضه ات جان بر لبم من زینبم من زینبم

من خواهر تو زینبم من زینبم من زینبم

واویلتا واویلتا واویلتا واویلتا واویلتا

رفتی به میدان جان

این دیده ی گریان من

جانم به لب می رسد

من خسته از غم ها شدم

رفتی و من تنها شدم

جانم به لب می رسد

شعر جدایی ها مخوان

قدری دیگر با من بمان

ارام جان اهسته رو

تاب و توانم برده ای

جان مرا مجنون مکن

قلب مرا محزون مکن

چشمان من پر خون مکن

صبر و قرارم برده ای

ای ماه رخشان شبم من زینبم من زینبم

بین قلب پر تاب و تبم من زینبم من زینبم

از غضه ات جان بر لبم من زینبم من زینبم

من خواهر تو زینبم من زینبم من زینبم

واویلتا واویلتا واویلتا واویلتا واویلتا

ای یادگار مادرم

بعد از وداع اخرم

حالم دگرگون می شود

من ماندم و این بی کسی

بر دردی دل واپسی

قلبم چه محزون می شود

بعد از تو ای ارام جان

من هستم و یک کاروان

گشته بهار دل خزان

این دل شکسته می روم

جسم تو مانده بر زمین

باور ندارم این چنین

من هم اسیر بند کین

محزون و خسته میروم

ای ماه رخشان شبم من زینبم من زینبم

بین قلب پر تاب و تبم من زینبم من زینبم

از غضه ات جان بر لبم من زینبم من زینبم

من خواهر تو زینبم من زینبم من زینبم

واویلتا واویلتا واویلتا واویلتا واویلتا

http://media.afsaran.ir/siSmi3_535.jpg

+نوشته شده در 5 / 9 / 1391برچسب:,ساعتتوسط جوانه | |

پسر ام بنین نقش زمین واویلا

شد شکسته سر او تا به جبین واویلا

مادرش نیست ولی فاطمه امد به برش

 خوانده سقای حرم را ز عنایت پسرم

تیر در سینه خدایا به روی خاک افتاد

 وای بر پیکر او بار دیگر چاک افتاد

تیر از پهلو و پشت و کمرش زد بیرون

 ای خدا ای خدا خون دل از چشم سرش زد بیرون

 گله ای گرگ رسیدند کنار بدنش

مانده برهر سر نیزه کمی از پیراهنش

بوریا هم نکند کار به جای کفنش

 شده دعوا به سر سهم گرفتن ز تنش

 نقش اکبر به عبا جمع شد اما این نه

 لشکری از شهدا جمع شد اما این نه

 اثری از قدو بالای علمدار نبود

 داشت که می رفت حسین خسته به سوی گودال

 زینت از گوش بگیرند تمام اطفال

 ورنه در نیمه ی شب زینتشان می دزدند

 اول ساعت شب زینتشان می دزدند

 او اگر بود حسین راهی گودال نبود

 او اگر بود نمیشد رخ اکبر کبود

 خوب شد ام بنین همراه این قافله نیست

 از اسیران شب و دیده یاین واقعه نیست

 ورنه می رفت دل خسته وبا چشم پر اب

 همره دختر زهرا به سوی بزم شراب

 اید بوی عطر یاس ای پدر جان

 عین امنی العباس ای پدر جان

او رفت و نیامد

رفته تکیه گاهم بی علمدارم بی سپه دارم تکیه گاهم

علمدار یا ابالفضل علمدار یاابالفضل

اید بوی عطر یاس ای پدر جان

عین امنی العباس ای پدر جان

 او رفت و نیامد

 رفته تکیه گاهم بی علمدارم بی سپه دارم تکیه گاهم

علمدار یا ابالفضل علمدار یاابالفضل

+نوشته شده در 4 / 9 / 1391برچسب:,ساعتتوسط جوانه | |

این چه عشقیست ؟

 

خدایا من دلم را به تو سپرده بودم از تو خواسته بودم دروازه های دل پر احساسم را تنها برای یک نفر باز کنی کسی که بتوانم در دنیای پر عشق او گم شوم و خود را یارایمقابله با احساسی که او نسبت به من دارد و احساسی که خود نسبت به او دارم نبینم و اگر دروازه های دل من را برای او باز کردی من را در دریای عشق بی انتهای او غرق کنی .

اما چه سود ؟

 

کاش توانایی بیان احساساتم را داشتم کاش زبانم از بیان آن عاجز نبود - کاش اورا با لبخندی از عشق سر مست وجود خود می کردم –  کاش می دانست انتظار در زندگی پر احساس من به پایان رسیده و من تفاوت این احساس را که تنها نسبت به او دارم با تمامی احساسهایی که در زندگی ام داشتم باور کردم .

 

اما چه سود ؟

 

این کاشهای من به حقیقت تبدیل نمی شود هرگز – خدایا نمی دانم چرا با من این گونه کردی من تو را باور دارم و تو تمامی اعتماد من در زندگی هستی . کلید دروازه های دلم را برای همین به تو سپردم .

اما چه سود ؟

 

- اینک که تو آن را باز کرده ای نمی توانم جوابگوی آن باشم – چرا که لحظه ی بزرگ زندگی من فرا رسیده و تو آن را برایم فراهم کرده ای .

 

- زندگی ام به سویی می رود که هر لحظه بیشتر مرا در خود غرق می کند ؟

 

- چرا نمی توانم تصمیمی بگیرم که سراسر زندگی ام را پر از نشاط  کند ؟

 

- چرا قادر نیستم نه دلم را باز پس گیرم نه رهایش سازم تا با تپشهای تند و بی اندازه اش مرا به سمت دنیای متفاوتی بکشاند ؟

 

- زمانی حاضر بودم هر بهایی را برای ذلی که از احساس مالامال باشد بپردازم می خواستم رنگ عشق را به زندگی ام بزنم می خواستم زندگی سیاه و سپیدم را با آن رنگی کنم .

 

- اما حالا زندگی من با وجود عشق تنه رنگی که در آن به چشم می خورد سیاهی است .

 

وقتی صدایش را در وجود خود مرور می کنم می بینم در آن لحظه صدای او آرامشی بس عظیم برای دل خسته  من بود – صدایش نوید امنیتی بزرگ بود . امنیت و آرامشی که می توانم تا ابد آن را از خود کنم . میدانم که او احساسی همانند من دارد . دوستم دارد و دلش را با همه وجود به من داده است .

 

- اما خداوندا من قادر نیستم به اسیر کردن این دل که هر لحظه با هیجان بیشتری می تپد نیستم . اما می دانم که در زندگی کنونی من جایی برای عشق او نیست .

 

خدایا راهی برای من نمانده مرا یارای مقابله نیست دلم مرا می کشاند تا به سوی عشق او پرواز کنم .

 

- اما من چاره ای جز تحمل این فشار حاصل از کشش قلبم ندارم  چون می دانم هرگز نمی توانم به آن پاسخی مطابق با خواسته دلم بدهم .

 

- کاش هرگز تا آخرین لحظه زندگانیم قلبم برای کسی نمی تپید که مجبور باشم تا این تپش را در نطفه خفه کنم.

 

- کاش هرگز از خدا نخواسته بودم که در دلم احساسی زیباتر از همه احساس های دنیا قرار دهد .

 

- اما صد افسوس که این اتفاق افتاد و من در دنیای لبریز از تنهایی خود مجبور به کشتن احساسی هستم که روزی آرزوی بدست آوردنش را داشتم .

 

می دانم که روزی پشیمان خواهم شد و افسوس لحظه هایی را که در آن هستم خواهم خورد اما این را نیز

 

می دانم که زندگی دگرگون تر از آن است که بتوانم کاری برای این احساس غریب اما دوست داشتنی انجام دهم .

 

- زمانی آرزو می کردم و از خدا می خواستم که عشق را در زندگیم وارد کند اما خدایا چرا حالا ؟

 

- چرا زمانی که با سختی های زندگی ام دست و پنجه نرم می کنم آن را که برایم بیش از هر چیزی در زندگیم ارزش داشت به ارمغان آورده ای ؟

 

- نمی دانم هیچ چیز نمی دانم .

حکمت تو را نیز نمی دانم اما در این لحظه آرزو دارم که به من توانی دهی و قدرتی بخشی که بتوانم این عشق را فراموش کنم . آن را از دل خود خارج کنم و کم کم در گوشه ای از ذهنم جای دهم !!!                                          

+نوشته شده در 28 / 8 / 1391برچسب:,ساعتتوسط جوانه | |

 

رســــم اين شهـــر عـــجيـــب است.. بيا برگرديم         

 

                        قـــصــــد اين قـــوم فريــب است ..بيا برگرديم

 

 

 

آنكـه كــه يــك روز همـه دل به نگـــاهش داديــم       

 

                      خنده اش ســـرد و غــريـب است.. بيا برگرديم

 

 

 

عشـــق بازيچــــه شهــــر است ولـــي در ده مــا         

 

                    دخــــتــر عــــشـــق نجـــيب است..بيا برگرديم

 

 

 

كـــــرم ها در دل هر كــــوچـــه اقامــت دارنـــــد       

 

                     روســـــتا مــــامن سيـــــب است.. بيا بر گرديم

 

 

 

چه حسابي است در اين شهركه در مبحث جبر؟      

                      جــاي بعــــــلاوه صليــب اســت.. بيابرگرديم!!

 

+نوشته شده در 22 / 8 / 1391برچسب:,ساعتتوسط جوانه | |


شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه گلهای نیلوفری صدا کردم

تمام شب را برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

 

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس

 

تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید . با حسرت جدا کردم

 

و تو در پاسخ آبی ترین تمنای دلم گفتی

:

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود اخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشمهایم را بر روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمی دانم چرا رفتی؟

نمی دانم چرا ! شاید خطا کردم

تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی

 

نمی دانم تا کجا ! تا کی ! برای چه ؟

 

 

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه بارید

 

و بعد از رفتنت یک قلب رویایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

 

و گنجشککی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد

 

و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایش خیس باران بود

و بعد از رفتن تو انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت. کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریاچه بغض کرد

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

 

و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را عبور خود نخواهی برد

 

هنوز آشفته چشمان شیدای و زیبای توام

 

برگرد

 

برگرد

و ببین که سرنوشت انتظار من تنها چه خواهد شد

و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

 

کسی از پشت پنجره آرام و زیبا گفت

:

 

 

تو هم در پاسخ بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

 

و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید

 

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان بغضه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

 

نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

 

 

 

 

+نوشته شده در 8 / 6 / 1391برچسب:,ساعتتوسط جوانه | |

باید که از فضای متروک خیال

 

            آنجا که روح به انزوا در آمده

 

            و جسم به شکل پوستینی با سر

 

            به صورتک های متمایل به انسانیت خیره شده

 

                                                                  به در آیم .

 

نفسم را رها می کنم ,

 

           بوی مسموم اذهان

 

           شامه ام را می آزارد

 

           و گوش هایم نیز از صدای بو ق های ممتد

 

         و پر و خالی شدن آهن های فرسوده

 

باید به در آیم

 

باید که با گرفتگی خورشید

 

            میثاقی دوباره بندم .

 

ذهنم از تلاُلوُ حضور لبخند طفلی ولگرد

 

            شیزین می شود

 

            که با شاخه گلی

 

            مرا به عمیق ترین لحظهُ خوشی می رساند

 

           و قلبم که با صدای گرم مادری به تپش در می آید

 

از خاطر می برم ,

 

             که متولد شده ام تا بمیرم

 

و تنها با نگریستن به ماه

 

            برای حضور دگربارهُ خود در آسمان به پرواز در می آیم .

 

با خود می گویم که باید رفت ,

 

              زیرا که لحظات تکرار نشدنی است .

+نوشته شده در 5 / 4 / 1391برچسب:,ساعتتوسط جوانه | |

 

I swear by the quiet silence of your paper house, I know your dreams are as beautiful

as my fancies believable. You've got the mystic believe of love from my silence. I've

got the final point of belief from your silence. Maybe it's not possible to feel that the

words we say about the paper world we've made are hearable. But we can start to

paint the gray branches of the paper trees green. I know painting, you know painting

too.So why don't you start? When I was a child, I didn't have any water color. I used

to go to little garden near stream and cut all the color flowers and paint. If we search

the paper garden near paper house for a short time, there have to be flowers to paint our believes the red color of love

 

 

به سکوت آرام خانه کاغذی ات قسم که می دانم رویاهای تو به زیبایی خیالات من باورکردنی است. تو از

سکوت من به باور عرفانی عشق رسیده ای. من از سکوت تو به نقطه نهایی ایمان رسیده ام. شاید نتوان درک

کرد که گفته های ما از آن دنیای کاغذی که ساخته ایم، شنیدنی است. ولی می شود دست به کار شد و رنگ

سبز به شاخه های خاکستری درختهای کاغذی کشید. من که نقاشی کردن می دانم. تو هم که نقاشی کردن می دانی.

پس چرا دست به کار نمی شوی؟ وقتی بچه بودم، برایم آبرنگ نمی خریدند. می رفتم سراغ باغچه کنار

رودخانه هر چه گلهای رنگی بود می چیدم و نقاشی می کردم. اگر کمی در باغ کاغذی کنار خانه کاغذی مان

جستجو کنیم حتماً گلهای کاغذی دارد که رنگ قرمز عشق به باورهایمان بکشیم ...

+نوشته شده در 21 / 3 / 1391برچسب:,ساعتتوسط جوانه | |

یک بستنی ساده :

 

هیچ وقت از کافی شاپ خوشم نیامده . وقتی آدم های رنگارنگ را می بینم که به زور دارند به هم لبخند

می زنند ! یک روز عصر رفتم به یکی از همین کافی شاپ ها . همین طور که داشتم به مردم نگاه می کردم دیدم یه دختر آ دامس فروش کوچولو آمد تو و رفت پشت یک میز نشست . برایم جالب بود ! پیشخدمتی که خیلی ادعای تشخصش می شد به سمت آن دختر بچه یورش برد تا او را بیرون بیندازد . دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پیشخدمت گفت : " پولش را می دهم . هیچ چیز مجانی نمی خواهم ! " کمی پایش را  تکان داد و در حالی که زیر نگاه سنگین بقیه بود به پیشخدمت گفت : " یه بستنی میوه ای چند است ؟ " پیشخدمت با بی حوصلگی گفت : "5 دلار " دختر بچه دست کرد  در لباسش و پول هایش را بیرون آورد و شروع کرد به شمردن آنها . بعد دوباره گفت : " یه بستنی ساده چند است ؟ " پیشخدمت بی حوصله تر از دفعه قبل گفت :

" 3 دلار " دختر آدامس فروش گفت : " پس یه بستنی ساده بدهید . " پیشخدمت یک بستنی برایش آورد که فکر نمی کنم زیاد هم ساده بود ! چیزی مثل مخلوطی از ته مانده بقیه بستنی ها ! دخترک بستنی را خورد و 3 ذلار به صندوق داد و رفت . وقتی که پیشخدمت برای بردن ظرف بستنی آمد دید دخترک کنار ظرف بستنی دو تا یک دلاری مچاله شده گذاشته برای انعام !!!

+نوشته شده در 7 / 3 / 1391برچسب:,ساعتتوسط جوانه | |

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی درد مند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق

 

آزار این رمیده ی سر در کمند را

 

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت

 

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام

 

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من

ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرامو روشنی

 

من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

 

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند  صبح

 

بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

 

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند

خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب....

+نوشته شده در 24 / 2 / 1391برچسب:,ساعتتوسط جوانه | |

دفتر نقاشیم را برمی دارم ، نقاش خوبی نیستم اما دلم پر می کشد برای آنکه نقاشی کنم تو را، میان سپیدی بی خط روزها و تو می شوی اولین طرح رنگی دفتر نقاشی زندگی که همه ی طرح هایش سیاه و سپید بود و بی روح

 

مداد سبزم را برمی دارم و وجودت را سبز طرح می زنم ، به رنگ برگ های سبز درختانی که حضور مهربانانه ی من و تو را به خاطر سپردند و برایمان آرامش آرزو کردند

چشمانت را آبی نقاشی می کنم ، نه برای آنکه به رنگ آسمان است چشمان تو ، چشمانت را آبی نقش می زنم چرا که نگاه آرامت دوست داشتنی است و فیروزه ای نگاهت و آسمان بی ابر چشمانت ، لحظه های غم را خجل می کند ، چشمان آرام و مهربان و پر صمیمیتت را آبی نقش می زنم

دستانت نارنجی است ، چرا که دوست می دارم نارنجی را بسیار ،  دستهایت و مهربانی انگشتانت نارنجی پر رنگ است

میان دستانت صندوقچه ای می کشم که یادگار دیروزهاست و پر است از کودکانه های من و تو و لبخندهایی که انقضا ندارند و پر است از لحظه هایی که تن ها ، تنها نبودند و پر است از نیمکت های سبز و درختان بلند

قدم هایت را صورتی نقاشی می کنم ، قدم هایی که نجابت و صداقت را دوست می دارند و به دنبال لحظه های سپید بی قرارند ، جای پاهایت یاسی می شود وقتی که می روی و خاطره می شوند همه ی اکنون های شیرینمان

و قلب تو نقاشی می شود میان سینه ی سبزت ، قلبی سرخ که خوب عشق می داند و موسیقی محبت را ماهرانه می نوازد و لیلی را مجنون وار دوست می دارد ، قلبی که هم خانه اش خدای رنگین کمان است و نقش ماه همیشه بر تن آبی حوضش نقاشی شده

نقاشیم را نگاه می کنم ، لبخند می زنم و خدا بوسه ای بر گونه ی سرخم می نشاند ، بوسه ی خدا نمره ی 20 دخترک کوچکی است که با دلش نقاشی کشیده ، شرمگین ، خدا را نگاه می کنم و بوسه ای پنهانی بر چشمان خدا مهمان می شود ، نقاشیم را قاب می گیرم همین روزها .....

+نوشته شده در 14 / 2 / 1391برچسب:,ساعتتوسط جوانه | |