کاش مخابرات یه روز صبح بهت اس ام اس میداد: مشترک محترم و عزیز ما، شما قبلا در طول روز فلان شماره رو دویست بار میگرفتی اس ام اس که حرفش رو نزن، اینقدر زیاد بود که ما حساب کتابش از دستمون در میرفت حتی بعضی اوقات اس ام اس هاتون اینقدر خوشگل بود که برا خودمون سیوش میکردیم حتی یه شب، ( زمستون بود فکر کنم)، اینقدر حرفای خوشگل خوشگل میزدین و ما هم هی گوش میدادیم که پای تلفن خوابمون برد، یادمون رفت بقیه پول تلفن شما رو حساب کتاب کنیم حالا مشترک محترم و عزیز، چی شده که این روزا دیگه خبری ازت نیست؟ چیزی شده؟ چرا اون شمارهه رو دیگه نمیگیری؟ یه اس ام اس خالی هم حتی نمیدی منِ مخابرات، اون دوره رو باهاتون زندگی کردم، حقمه که بدونم
دستهاي من كوچيكه و قلب تو ، بزرگ چشمهاي من كوچيكه و آسمون دل مهربون تو ، بزرگ اشكهاي من كوچيكه ولي غربت تو ، بزرگ آسمون دل من كوچيكه و ستاره ي عشق تو ، بزرگ گر چه عشق من كوچيكه و قلبم طاقت غم نداره اما بدون تا روزي كه نفس مي كشم و زنده ام عشق زيبا و قشنگت هميشه توي قلب كوچيكم مي مونه
چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
میان بن بست کوچه ها :* من آنم ! کودکی خسته و تنه غلتیده در تلی از خاک نه یارای گریه دارم نه فریاد . من آنم محروم مانده ز لطف مادر دستانم لبریز از مرگ خونم آغشته به گرمای خاک . من آنم ! کودکی رها اشک چشمانم غلتیده در خون خون پدر در اندامم . من آنم ! کودکی تنها کودکی خسته بر سنگلاخ زمان پریشان ز حادثه روزدگار دستانم سرد _سرد سرد _ اندوهم آکنده از بیداد . من آنم ! کودکی خفته در باد گم گشته در نبض زمان صدایی پیچیده در گوش خاک , کویر در سینه دارم آشنای دیرینه این دیارم . من آنم ! کودکی آواره در لزره اندام زمین بیهوده در جستجوی مادر محزون در نیستی پدر من آنم ! رنجیده از قهر زمان گم شده در پیکر خاک فلک را به خشم گرفته در چشمان , آهم , به فردای بی آفتاب من آنم ! کودکی خسته و تنها گیسوان پریشان مادر در دستم نگاه سبز پدر در چشمانم آرمیده بر بستر خاک آری ! من آنم ! کودکی ... میان بن بست کوچه ها !!!
تابوت : یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند اطلاعیه بزرگی را درتابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود : " دیروز فردی که همیشه در اداره مانع پیشرفت شما بود در گذشت . مراسم تشییع جنازه فردا ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار میشود . " در تمام اداره صحبت از این اعلامیه عجیب بود همه ناراحت از مرگ همکار ولی کنجکاو بودند بدانند چه کسی مانع پیشرفت بوده ! فردا صبح همه کارمندان ساعت 10 به سالن اجتماعات رفتند . رفته رفته جمعیت زیاد شد . همه در تفکر بودند و انتظار ... در همان حال نیز فکرهای رنگارنگی از موفقیت هایی که هیچگاه به آنها دست نیافتند و کارهایی که هیچ گاه برای انجامشان اقدام نکرده بودند به ذهنشان می آمد . کارمندان در صفی قرار گرفتند تا برای ادای احترام به کنار تابوت بروند . وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکشان می زد و زبانشان بند می آمد . درون تابوت آیینه ای بود که هر کس به درون تابوت نگاه می کرد تصویر خود را در ان می دید !
رفتی زمیدان جان من این دیده ی گریان من جانم به لب می رسد من خسته از غم ها شدم رفتی و من تنها شدم جانم به لب می رسد شعر جدایی ها مخوان قدری دیگر با من بمان ارام جان اهسته رو تاب و توانم برده ای جان مرا مجنون مکن قلب مرا محزون مکن چشمان من پر خون نکن صبر و قرارم برده ای ای ماه رخشان شبم من زینبم من زینبم بین قلب پر تاب و تبم من زینبم من زینبم از غضه ات جان بر لبم من زینبم من زینبم من خواهر تو زینبم من زینبم من زینبم واویلتا واویلتا واویلتا واویلتا واویلتا رفتی به میدان جان این دیده ی گریان من جانم به لب می رسد من خسته از غم ها شدم رفتی و من تنها شدم جانم به لب می رسد شعر جدایی ها مخوان قدری دیگر با من بمان ارام جان اهسته رو تاب و توانم برده ای جان مرا مجنون مکن قلب مرا محزون مکن چشمان من پر خون مکن صبر و قرارم برده ای ای ماه رخشان شبم من زینبم من زینبم بین قلب پر تاب و تبم من زینبم من زینبم از غضه ات جان بر لبم من زینبم من زینبم من خواهر تو زینبم من زینبم من زینبم واویلتا واویلتا واویلتا واویلتا واویلتا ای یادگار مادرم بعد از وداع اخرم حالم دگرگون می شود من ماندم و این بی کسی بر دردی دل واپسی قلبم چه محزون می شود بعد از تو ای ارام جان من هستم و یک کاروان گشته بهار دل خزان این دل شکسته می روم جسم تو مانده بر زمین باور ندارم این چنین من هم اسیر بند کین محزون و خسته میروم ای ماه رخشان شبم من زینبم من زینبم بین قلب پر تاب و تبم من زینبم من زینبم از غضه ات جان بر لبم من زینبم من زینبم من خواهر تو زینبم من زینبم من زینبم واویلتا واویلتا واویلتا واویلتا واویلتا
پسر ام بنین نقش زمین واویلا شد شکسته سر او تا به جبین واویلا مادرش نیست ولی فاطمه امد به برش خوانده سقای حرم را ز عنایت پسرم تیر در سینه خدایا به روی خاک افتاد وای بر پیکر او بار دیگر چاک افتاد تیر از پهلو و پشت و کمرش زد بیرون ای خدا ای خدا خون دل از چشم سرش زد بیرون گله ای گرگ رسیدند کنار بدنش مانده برهر سر نیزه کمی از پیراهنش بوریا هم نکند کار به جای کفنش شده دعوا به سر سهم گرفتن ز تنش نقش اکبر به عبا جمع شد اما این نه لشکری از شهدا جمع شد اما این نه اثری از قدو بالای علمدار نبود داشت که می رفت حسین خسته به سوی گودال زینت از گوش بگیرند تمام اطفال ورنه در نیمه ی شب زینتشان می دزدند اول ساعت شب زینتشان می دزدند او اگر بود حسین راهی گودال نبود او اگر بود نمیشد رخ اکبر کبود خوب شد ام بنین همراه این قافله نیست از اسیران شب و دیده یاین واقعه نیست ورنه می رفت دل خسته وبا چشم پر اب همره دختر زهرا به سوی بزم شراب اید بوی عطر یاس ای پدر جان عین امنی العباس ای پدر جان او رفت و نیامد رفته تکیه گاهم بی علمدارم بی سپه دارم تکیه گاهم علمدار یا ابالفضل علمدار یاابالفضل اید بوی عطر یاس ای پدر جان عین امنی العباس ای پدر جان او رفت و نیامد رفته تکیه گاهم بی علمدارم بی سپه دارم تکیه گاهم علمدار یا ابالفضل علمدار یاابالفضل
این چه عشقیست ؟
خدایا من دلم را به تو سپرده بودم از تو خواسته بودم دروازه های دل پر احساسم را تنها برای یک نفر باز کنی کسی که بتوانم در دنیای پر عشق او گم شوم و خود را یارایمقابله با احساسی که او نسبت به من دارد و احساسی که خود نسبت به او دارم نبینم و اگر دروازه های دل من را برای او باز کردی من را در دریای عشق بی انتهای او غرق کنی . اما چه سود ؟
کاش توانایی بیان احساساتم را داشتم کاش زبانم از بیان آن عاجز نبود - کاش اورا با لبخندی از عشق سر مست وجود خود می کردم – کاش می دانست انتظار در زندگی پر احساس من به پایان رسیده و من تفاوت این احساس را که تنها نسبت به او دارم با تمامی احساسهایی که در زندگی ام داشتم باور کردم .
اما چه سود ؟
این کاشهای من به حقیقت تبدیل نمی شود هرگز – خدایا نمی دانم چرا با من این گونه کردی من تو را باور دارم و تو تمامی اعتماد من در زندگی هستی . کلید دروازه های دلم را برای همین به تو سپردم . اما چه سود ؟
- اینک که تو آن را باز کرده ای نمی توانم جوابگوی آن باشم – چرا که لحظه ی بزرگ زندگی من فرا رسیده و تو آن را برایم فراهم کرده ای .
- زندگی ام به سویی می رود که هر لحظه بیشتر مرا در خود غرق می کند ؟
- چرا نمی توانم تصمیمی بگیرم که سراسر زندگی ام را پر از نشاط کند ؟
- چرا قادر نیستم نه دلم را باز پس گیرم نه رهایش سازم تا با تپشهای تند و بی اندازه اش مرا به سمت دنیای متفاوتی بکشاند ؟
- زمانی حاضر بودم هر بهایی را برای ذلی که از احساس مالامال باشد بپردازم می خواستم رنگ عشق را به زندگی ام بزنم می خواستم زندگی سیاه و سپیدم را با آن رنگی کنم .
- اما حالا زندگی من با وجود عشق تنه رنگی که در آن به چشم می خورد سیاهی است .
وقتی صدایش را در وجود خود مرور می کنم می بینم در آن لحظه صدای او آرامشی بس عظیم برای دل خسته من بود – صدایش نوید امنیتی بزرگ بود . امنیت و آرامشی که می توانم تا ابد آن را از خود کنم . میدانم که او احساسی همانند من دارد . دوستم دارد و دلش را با همه وجود به من داده است .
- اما خداوندا من قادر نیستم به اسیر کردن این دل که هر لحظه با هیجان بیشتری می تپد نیستم . اما می دانم که در زندگی کنونی من جایی برای عشق او نیست .
خدایا راهی برای من نمانده مرا یارای مقابله نیست دلم مرا می کشاند تا به سوی عشق او پرواز کنم .
- اما من چاره ای جز تحمل این فشار حاصل از کشش قلبم ندارم چون می دانم هرگز نمی توانم به آن پاسخی مطابق با خواسته دلم بدهم .
- کاش هرگز تا آخرین لحظه زندگانیم قلبم برای کسی نمی تپید که مجبور باشم تا این تپش را در نطفه خفه کنم.
- کاش هرگز از خدا نخواسته بودم که در دلم احساسی زیباتر از همه احساس های دنیا قرار دهد .
- اما صد افسوس که این اتفاق افتاد و من در دنیای لبریز از تنهایی خود مجبور به کشتن احساسی هستم که روزی آرزوی بدست آوردنش را داشتم .
می دانم که روزی پشیمان خواهم شد و افسوس لحظه هایی را که در آن هستم خواهم خورد اما این را نیز
می دانم که زندگی دگرگون تر از آن است که بتوانم کاری برای این احساس غریب اما دوست داشتنی انجام دهم .
- زمانی آرزو می کردم و از خدا می خواستم که عشق را در زندگیم وارد کند اما خدایا چرا حالا ؟
- چرا زمانی که با سختی های زندگی ام دست و پنجه نرم می کنم آن را که برایم بیش از هر چیزی در زندگیم ارزش داشت به ارمغان آورده ای ؟
- نمی دانم هیچ چیز نمی دانم . حکمت تو را نیز نمی دانم اما در این لحظه آرزو دارم که به من توانی دهی و قدرتی بخشی که بتوانم این عشق را فراموش کنم . آن را از دل خود خارج کنم و کم کم در گوشه ای از ذهنم جای دهم !!!
رســــم اين شهـــر عـــجيـــب است.. بيا برگرديم
قـــصــــد اين قـــوم فريــب است ..بيا برگرديم
آنكـه كــه يــك روز همـه دل به نگـــاهش داديــم
خنده اش ســـرد و غــريـب است.. بيا برگرديم
عشـــق بازيچــــه شهــــر است ولـــي در ده مــا
دخــــتــر عــــشـــق نجـــيب است..بيا برگرديم
كـــــرم ها در دل هر كــــوچـــه اقامــت دارنـــــد
روســـــتا مــــامن سيـــــب است.. بيا بر گرديم
چه حسابي است در اين شهركه در مبحث جبر؟ جــاي بعــــــلاوه صليــب اســت.. بيابرگرديم!!
تمام شب را برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید . با حسرت جدا کردم و تو در پاسخ آبی ترین تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم همین بود اخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را بر روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم نمی دانم چرا رفتی؟ نمی دانم چرا ! شاید خطا کردم تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم تا کجا ! تا کی ! برای چه ؟ ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه بارید و بعد از رفتنت یک قلب رویایی ترک برداشت و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد و گنجشککی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایش خیس باران بود و بعد از رفتن تو انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت. کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد و بعد از رفتنت دریاچه بغض کرد کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را عبور خود نخواهی برد هنوز آشفته چشمان شیدای و زیبای توام برگرد برگرد و ببین که سرنوشت انتظار من تنها چه خواهد شد و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید کسی از پشت پنجره آرام و زیبا گفت تو هم در پاسخ بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل میان بغضه ای از جنس بغض کوچک یک ابر نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
و پر و خالی شدن آهن های فرسوده میثاقی دوباره بندم .
I swear by the quiet silence of your paper house, I know your dreams are as beautiful as my fancies believable. You've got the mystic believe of love from my silence. I've got the final point of belief from your silence. Maybe it's not possible to feel that the words we say about the paper world we've made are hearable. But we can start to paint the gray branches of the paper trees green. I know painting, you know painting too.So why don't you start? When I was a child, I didn't have any water color. I used to go to little garden near stream and cut all the color flowers and paint. If we search the paper garden near paper house for a short time, there have to be flowers to paint our believes the red color of love به سکوت آرام خانه کاغذی ات قسم که می دانم رویاهای تو به زیبایی خیالات من باورکردنی است. تو از سکوت من به باور عرفانی عشق رسیده ای. من از سکوت تو به نقطه نهایی ایمان رسیده ام. شاید نتوان درک کرد که گفته های ما از آن دنیای کاغذی که ساخته ایم، شنیدنی است. ولی می شود دست به کار شد و رنگ سبز به شاخه های خاکستری درختهای کاغذی کشید. من که نقاشی کردن می دانم. تو هم که نقاشی کردن می دانی. پس چرا دست به کار نمی شوی؟ وقتی بچه بودم، برایم آبرنگ نمی خریدند. می رفتم سراغ باغچه کنار رودخانه هر چه گلهای رنگی بود می چیدم و نقاشی می کردم. اگر کمی در باغ کاغذی کنار خانه کاغذی مان جستجو کنیم حتماً گلهای کاغذی دارد که رنگ قرمز عشق به باورهایمان بکشیم ...
یک بستنی ساده : هیچ وقت از کافی شاپ خوشم نیامده . وقتی آدم های رنگارنگ را می بینم که به زور دارند به هم لبخند می زنند ! یک روز عصر رفتم به یکی از همین کافی شاپ ها . همین طور که داشتم به مردم نگاه می کردم دیدم یه دختر آ دامس فروش کوچولو آمد تو و رفت پشت یک میز نشست . برایم جالب بود ! پیشخدمتی که خیلی ادعای تشخصش می شد به سمت آن دختر بچه یورش برد تا او را بیرون بیندازد . دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پیشخدمت گفت : " پولش را می دهم . هیچ چیز مجانی نمی خواهم ! " کمی پایش را تکان داد و در حالی که زیر نگاه سنگین بقیه بود به پیشخدمت گفت : " یه بستنی میوه ای چند است ؟ " پیشخدمت با بی حوصلگی گفت : "5 دلار " دختر بچه دست کرد در لباسش و پول هایش را بیرون آورد و شروع کرد به شمردن آنها . بعد دوباره گفت : " یه بستنی ساده چند است ؟ " پیشخدمت بی حوصله تر از دفعه قبل گفت : " 3 دلار " دختر آدامس فروش گفت : " پس یه بستنی ساده بدهید . " پیشخدمت یک بستنی برایش آورد که فکر نمی کنم زیاد هم ساده بود ! چیزی مثل مخلوطی از ته مانده بقیه بستنی ها ! دخترک بستنی را خورد و 3 ذلار به صندوق داد و رفت . وقتی که پیشخدمت برای بردن ظرف بستنی آمد دید دخترک کنار ظرف بستنی دو تا یک دلاری مچاله شده گذاشته برای انعام !!!
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی درد مند را شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق آزار این رمیده ی سر در کمند را بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمریست در هوای تو از آشیان جداست دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام خواهم که جاودانه بنالم به دامنت شاید که جاودانه بمانی کنار من ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت تو آسمان آبی آرامو روشنی من چون کبوتری که پرم در هوای تو یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم با اشک شرم خویش بریزم به پای تو بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب....
دفتر نقاشیم را برمی دارم ، نقاش خوبی نیستم اما دلم پر می کشد برای آنکه نقاشی کنم تو را، میان سپیدی بی خط روزها و تو می شوی اولین طرح رنگی دفتر نقاشی زندگی که همه ی طرح هایش سیاه و سپید بود و بی روح مداد سبزم را برمی دارم و وجودت را سبز طرح می زنم ، به رنگ برگ های سبز درختانی که حضور مهربانانه ی من و تو را به خاطر سپردند و برایمان آرامش آرزو کردند چشمانت را آبی نقاشی می کنم ، نه برای آنکه به رنگ آسمان است چشمان تو ، چشمانت را آبی نقش می زنم چرا که نگاه آرامت دوست داشتنی است و فیروزه ای نگاهت و آسمان بی ابر چشمانت ، لحظه های غم را خجل می کند ، چشمان آرام و مهربان و پر صمیمیتت را آبی نقش می زنم دستانت نارنجی است ، چرا که دوست می دارم نارنجی را بسیار ، دستهایت و مهربانی انگشتانت نارنجی پر رنگ است میان دستانت صندوقچه ای می کشم که یادگار دیروزهاست و پر است از کودکانه های من و تو و لبخندهایی که انقضا ندارند و پر است از لحظه هایی که تن ها ، تنها نبودند و پر است از نیمکت های سبز و درختان بلند قدم هایت را صورتی نقاشی می کنم ، قدم هایی که نجابت و صداقت را دوست می دارند و به دنبال لحظه های سپید بی قرارند ، جای پاهایت یاسی می شود وقتی که می روی و خاطره می شوند همه ی اکنون های شیرینمان و قلب تو نقاشی می شود میان سینه ی سبزت ، قلبی سرخ که خوب عشق می داند و موسیقی محبت را ماهرانه می نوازد و لیلی را مجنون وار دوست می دارد ، قلبی که هم خانه اش خدای رنگین کمان است و نقش ماه همیشه بر تن آبی حوضش نقاشی شده نقاشیم را نگاه می کنم ، لبخند می زنم و خدا بوسه ای بر گونه ی سرخم می نشاند ، بوسه ی خدا نمره ی 20 دخترک کوچکی است که با دلش نقاشی کشیده ، شرمگین ، خدا را نگاه می کنم و بوسه ای پنهانی بر چشمان خدا مهمان می شود ، نقاشیم را قاب می گیرم همین روزها .....
|
About
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند مثل آسمانی که امشب می بارد.... و اینک باران بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند و چشمانم را نوازش می دهد تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
Home
|